به شام دل شکستگان سپیده سر نمی زند

در آسمان خستگان پرنده پر نمی زند

در این غروب غربت و شبای بی ستاره

که درد بی محبتی شیوه روزگاره

دل شکسته ما هوای گریه داره که روزگار با ما سر وفا نداره

هنوز آرزوی دل تو را دوباره دیدنه کلامی عاشقانه از زبان تو شنیدنه

دل شکسته ما هوای گریه داره که روزگار با ما سر وفا نداره

خسته تر از خسته ام ای زندگی لب ز سخن بسته ام ای زندگی

بس که دل تنگم آزرده ای ای فلک صبر و قرار مرا برده ای ای فلک

به شام دل شکستگان سپیده سر نمی زند

در آسمان خستگان پرنده پر نمی زند

در این غروب غربت و شبای بی ستاره

که درد بی محبتی شیوه روزگاره دل شکسته ما هوای گریه داره

که روزگار با ما سر وفا نداره که روزگار با ما سر وفا نداره

دل شکسته ما هوای گریه داره که روزگار با ما سر وفا نداره

که روزگار با ما سر وفا نداره دل شکسته ما هوای گریه داره

که روزگار با ما سر وفا نداره که روزگار با ما سر وفا نداره


کسی که سنگدله شاید یه روزی مهربون بوده
شکستن اعتمادشو وقتی خیلی جوون بوده
هر اندازه که میجنگه بازم حس میکنه بس نیست
مثل تبعیده تنهاییش که منتظر هیچکس نیست
شاید پلای برگشتو خودش عمدا خراب کرده
هزار بار با سفید باخته سیاه و انتخاب کرده
شاید به هر کی دل بسته ازش بدجوری رنجیده
کسی که سنگدله شاید گذشته شو نبخشیده
اگه بیرحمه تو حرفاش اگه مه گیر و مرموزه
تو چشماش یه شبه تو شب یه جنگل داره میسوزه
بازم فرارش از اینه که معلوم نشه غمگینه
اونقد بهش دروغ گفتن به عاشقانه بدبینه
شاید پلای برگشتو خودش عمدا خراب کرده
هزار بار با سفید باخته سیاه و انتخاب کرده
شاید به هر کی دل بسته ازش بدجوری رنجیده
کسی که سنگدله شاید گذشته شو نبخشیده
شاید پلای برگشتو خودش عمدا خراب کرده
هزار بار با سفید باخته سیاه و انتخاب کرده
شاید به هر کی دل بسته ازش بدجوری رنجیده
کسی که سنگدله شاید گذشته شو نبخشیده

( آهنگساز : بابک زرین / ترانه : منا برزویی / تنظیم : بهتاش زرین )

( میکس و مستر : ممد فلاحی / تیتراژ سریال عاشقانه )


 

درگیر تو بودم که نمازم به قضا رفت
در من غزلی درد کشید و سرِ زا رفت

سجاده گشودم که بخوانم غزلم را
سمتی که تویی عقربه قبله نما رفت

در بین غزل نام تو را داد زدم ، داد
آنگونه که تا آن سر این کوچه صدا رفت

بیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت
این وقت شب این شاعر دیوانه کجا رفت !؟

من بودم و زاهد به دوراهی که رسیدیم
من سمت شما آمدم او سمت خدا رفت

با شانه شبی راهی زلفت شدم اما .
من گم شدم و شانه پی کشف طلا رفت

در محفل شعر آمدم و رفتم و . گفتند
ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت !؟

می خواست بکوشد به فراموشی ات این شعر
سوزاندمش آنگونه که دودش به هوا رفت .!!!

شعر : محمد سلمانی


 

خداحافظ ای جوانی‌ من، شادمانی من، یار نیمه‌راهم
خداحافظ ای که سایه صفت، همچنان ز پی‌ات میدود نگاهم

خداحافظ ای جوانی‌ من، شادمانی من، یار نیمه‌راهم
خداحافظ ای که سایه صفت، همچنان ز پی‌ات میدود نگاهم

+++++++
ز دل‌ دیگر سرخوشی مجو، زان که هستی‌ام با تو میرود
تهی از می‌‌ مانده این سبو، شور و مستی‌ام با تو میرود
ببین چه کردی، ز نقره گردی، به تار گیسوی من زدی
فغان ز دردم، بگو چه کردم، که پنجه بر روی من زدی
ز دیده من گرچه میگریزی، به چشم دلم همچنان عزیزی
ببین ز پی‌ات، نگاه مرا، کنون که روی، برای خدا آهسته‌تر

ز دیده من گرچه میگریزی، به چشم دلم همچنان عزیزی
ببین ز پی‌ات، نگاه مرا، کنون که روی، برای خدا آهسته‌تر
ز حسرت و سوز و ساز من، نشانه دارد، ترانه‌ی جانگداز من
ز دستم ای دلنواز من، چو می‌روی باری، به خاطر یاری،
آهسته تر

چو می‌روی باری، به خاطر یاری،
آهسته تر


 

اشک رازیست

لبخند رازیست

عشق رازیست

اشک آن شب لبخند عشقم بود

 

قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی

یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم مرا فریاد کن

 

درخت با جنگل سخن میگوید

علف با صحرا

ستاره با کهکشان

و من با تو سخن میگویم

نامت را به من بگو

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده

 

من ریشه های تو را دریافته ام

با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام

و دستهایت با دستان من آشناست

در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان

و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیباترین سرودها را

زیرا که مردگان این سال عاشقترین زندگان بوده اند

 

دستت را به من بده

دستهای تو با من آشناست

ای دیریافته با تو سخن میگویم

بسان ابر که با توفان

بسان علف که با صحرا

بسان باران که با دریا

بسان پرنده که با بهار

بسان درخت که با جنگل سخن میگوید

زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام

زیرا که صدای من با صدای تو آشناست

 

"زنده یاد احمد شاملو  "


 

نه کسی آید به برم نه ز کس باشد خبرم
به خدا هر جا گذرم تو جلوه گری
سوی تو آزرده دلم به بلا خو کرده دلم
به غمت پرورده دلم ای اشک فریب
به خدا دلهای منی به شب من ماه منی
ز گلو جان کهنه منی هم رزم منی
تو مرا از محفل من دل من شد قاتل من
تو مجو از این دل من دیوانه تری

چون برق بلایی در خرمن مایی
به بلا چو ژیان چو بیایی
از آفت جانم دوری نتوانم
تو بگو تو بگو چه بلایی
چون برق بلایی در خرمن مایی
به بلا چو ژیان چو بیایی
از آفت جانم دوری نتوانم
تو بگو تو بگو چه بلایی
نقش رخت نرود نفسی از یادم
از چه به گوش دلت نرسد فریادم
چو برای تو جسم من است
به هوای تو جسم من است
تا کی عاشق زار بلاکش تو 
بسوزد از غم عشق و از آتش تو
دردا دل به تو بستم و غافل از این
که آتشی بود این عشق سرکش تو

خونم را می ریزی 
تو با رقیب من آمیزی
به من چو بخت من بگریزی
ز آه من نمی پرهیزی 
ماه منی تو آرزوی دلخواه منی
اگر که عشق جانکاه منی
جدا ز من کجایی
گر نفسی به درد بی کرانم برسی
نمی دهی دل خود به کسی
از بس که بی وفایی

نه کسی آید به برم نه ز کس باشد خبرم
به خدا هر جا گذرم تو جلوه گری
سوی تو آزرده دلم به بلا خو کرده دلم
به غمت پرورده دلم ای اشک فریب
به خدا دلهای منی به شب من ماه منی
ز گلو جان کهنه منی هم رزم منی
تو مرا از محفل من دل من شد قاتل من
تو مجو از این دل من دیوانه تری

ز داده بسی باشد چون من
چه کسی باشد دلداده و دل بسته
آزاده و پر بسته


دوست تعریف میکرد بعضی از این اقا زاده ها با روشهای مختلف شکنجه یا هرکاری می کردن که بحساب براشون پیشگویی کنم بعد به تقلید از یه فیلم به اسم های لعنتی که در اون فیلم یهودی ها به روشهای وحشی گرانه ای المانی ها را می کشتند همچین بلا هایی هم سر من می اوردند اسم خودشان را گذاشته بودن های لعنتی منم می گفتم مشخصه چون پول حرامی که پدر مادرتان به شما از پول این مملکت به شما دادن از این بیشتر نیز انتظار نمی رفت یکیشون که پسر یه سردار مهم بود چندین بار بهم شلیک کرد هر چند که غیب می شدم نمی تونست منم می خندیدم گفتم تو که کاره ای نیستی ولی پدرت رو از عرش به فرش میرسونم کشتن برا شما زیاده زیادی خوبه باید مردم شما ها رو بشناسن که چه حیوانی هستید کلی پول از من یدن به اطرافیان من برا کشتنم کلی وعده وعید داده بودن  در اخر گفتم فکر کردی میزارم کسی باز ندگی من بازی کنه قصر در بره کور خوندین کلی از جادو وتلسم برای کشوندن من به این ور اونور استفاده کردن یا بعد از این که کارشون تمام میشد کلی برق به سرم وصل می کردن تا هر بلایی به سرم اورده بدون را فراموشکنم یا پیش بینی هایی که کرده بودم را به یه اقایی بگن اونم برا خر کردن بقیه بگه تو خواب به قول محسن بهم الهام شده و این گونه بود که یک کشور به بادرفت یا تو حرام امام رضا یکی جلیقه انفجاری به خودش بسته بود  که منو با خودش ببره به اون دنیا  یادم نیست ولی فکر کنم که جلیقه بین خودشان منفجرشد تو حرم صداشم درنیومد  اخ که چه مومنین کودنی داریم تازه این یهودی های به وسیله من یه نفر غایب را می خواستن پیدا کنن و بکشن منم می گفتم اگه تونستید منو بکشید اونم می تونید بکشید بدرود


ﻣﺎﺩﺭﻱ ﭘﯿﺮ ﻣﺮﺍ،
ﻧﮑﺘﻪ ﺍﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﮔﻔﺖ !
ﺍﺯ ﺑﺪ ﺩﻧﯿﺎ ﮔﻔﺖ !.
ﮔﻔﺖ ﻃﺎﻭﻭﺱ ﻣﺸﻮ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﻋﯿﺒﺖ ﺧﯿﺰﻧﺪ،
ﮔﺮ ﺷﻮﯼ ﺷﻌﻠﻪ ﺷﻤﻊ،
ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯾﺖ ﺭﯾﺰﻧﺪ !
ﮔﻔﺖ : ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﻣﺸﻮ،
ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻧﯽ،
ﻻﯼ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﮐﺘﺎﺏ،
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﯿﻤﺎﻧﯽ !
ﻧﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺎﺵ ﻧﻪ ﺧﺎﮎ،
ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺭ ﮐﻨﻨﺪ،
ﻭﺍﻧﮕﻬﯽ ﺫﻫﻦ ﺗﻮ ﺭﺍ،
ﭘﺮ ﺯ ﻣﺮﺩﺍﺏ ﮐﻨﻨﺪ !
ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺧﻠﻖ،
ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺑﺨﺮﻧﺪ !
ﻭﺯ ﭘﯽ ﺩﯾﺪﻥ ﺗﻮ،
ﺳﺮ ﺑﻪ ﺑﺎﻻ ﺑﺒﺮﻧﺪ.
ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﺎﺵ ﻋﺰﯾﺰ
: ﮔﻠﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭ !
ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺲ ﻛﻦ !
ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﮔﻮﺵ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺗﻮ ﻫﻲ ﺷِﻜﻮﻩ ﻛﻨﻲ !
ﺯﻧﺪﮔﻲ ﭼﺸﻢ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﺑﺒﻴﻨﺪ ﺍﺧﻢ ﺩﻟﺘﻨﮓِ ﺗو رﺍ !!
ﻓﺮﺻﺘﻲ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺻﺮﻑ ﮔﻠﻪ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﺷﻮﺩ !
ﺗﺎ ﺑﺠﻨﺒﻴﻢ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺳﺖ ﺗﻤﺎﻡ !!
ﻣﻬﺮ ﻭ ﺁﺑﺎﻥ ﺩﻳﺪﻱ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺑﺮﻫﻢ ﺯﺩﻥ ﭼﺸﻢ ﮔﺬﺷﺖ
ﻳﺎ ﻫﻤﻴﻦ ﺳﺎﻝ ﺟﺪﻳﺪ !!
ﺑﺎﺯﻛﻢ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﻋﻴﺪ !!
ﺍﻳﻦ ﺷﺘﺎﺏ ﻋﻤﺮ ﺍﺳﺖ .
ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﺑﺎﻭﺭﻣﺎﻥ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻧﻴﺴﺖ !!
ﺻﺒﺢ ﻳﻌﻨﻲ ﺁﻏﺎﺯ
ﻓﺮﺻﺖ ﺷﺎﺩﻱ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻭ ﺍﻣﻴﺪ
ﺻﺒﺢ ﻳﻌﻨﻲ ﺍﻣﺮﻭﺯ،ﺳﻬﻤﻲ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻭﻋﺸﻖ ﺍﺯﺁﻥِ ﺧﻮﺩ ﺗﻮﺳﺖ !
ﻟﺤﻈﻪ ﺭﺍﻗﺪﺭ ﺑﺪﺍﻥ
ﺣﻴﻒ ﺍﺯ ﻋﻤﺮ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺻﺮﻑ ﮔﻠﻪ ﻭﺷﻜﻮﻩ ﺷﻮﺩ
ﺗﺎﺑﺨﻮﺍﻫﻲ .
ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﻲ ﺯﻳﺒﺎست.

نه برای حرام زادگان 


سیمین دانشور ﯾﮏ ﻣﺸﺖ ﮔﺪﺍ زاده ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭ ﻣﯿﻬﻦ ﭘﺮ ﺭﻭﻧﻖ ﻣﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﮔﺰیدند ﺑﺎ ﺭﻭﺿﻪ ﻭ ﺑﺎ ﺭﻭﺯﻩ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﻍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﮔـل ﭼﻮﻥ ﮔﺎﻭ ﺩﻭﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﭼﺮﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﺧﺰﯾﺪﻧـﺪ ﺑﺎ ﭼﻮﺏ ﻭ ﭼﻤﺎﻕ و ﻗﻤﻪ ﻭ ﺩﺷﻨﻪ ﻭ ﭼﺎﻗﻮ ﺳﺮﻫﺎ ﺑﺸﮑﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺷﮑﻤﻬﺎ ﺑﺪﺭﯾﺪﻧﺪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻄﻖ ﺍﺳﻼﻡ ﻋﺰﯾﺰ ﺍﺳﺖ ﺍﯾﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺳﯿﻪ ﮐﺎﺭﺗﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺮ ﻭ ﯾﺰﯾﺪﻧـﺪ ﺑﺴﺘﻨﺪ ﺯ ﻧﻔﺮﺕ ﺩﺭ ﺩﺍﻧﺸﮑـﺪﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍستاﺩ ﻭ ﻣﺒﺎﺭﺯ ﻫﻤﻪ ﺩﺭ ﺑﻨﺪ ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺻﺤﻦ ﭼﻤﻦ ﺩﺍﻧﺶ ﻭ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻫﺮ ﺟﻤﻌﻪ ﭼﻨﺎﻥ ﮔﻠﻪ بزﻏﺎﻟﻪ ﭼﺮﯾﺪﻧـﺪ ﺑﺎ ﭼﺮﮎ ﻭ ﺷﭙﺶ ﻟﺸﮕﺮ ﺟﺮﺍﺭ ﮔﺪﺍیاﻥ ﺍﺯ ﺳﺎﻣﺮﻩ ﻭ ﮐﻮﻓﻪ ﻭ ﺑﯿﺮﻭﺕ
وای اگر مَرد گدا یک شبه سلطان بشود مثل اینست که گرگی سگ چوپان بشود هرکجا هُدهُد دانا برَوَد کُنج قفس جغد ویرانه نشین مرشد مرغان بشود سرزمینی که درآن قحط شود آزادی گرچه دیوار ندارد خود زندان بشود باغبانی که به نجار دهد باغش را فصلهایش همه همرنگ زمستان بشود ناخدا دلخوش این آبی آرام نباش وای از آن لحظه که هنگامه ی طوفان بشوَد سید مقتدا هاشمی

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

حرف نگفته آهنگ محلی خراسانی entekhabcenterahmadi آپشن خودرو | گندم کار دلتنگیهای تنهایی آهنگ های روز مهارت آموزی_19 سایت بزرگ ذاکریون